روزي يك مهندس در حال عبور از يك جاده بود كه يك قورباغه او را صدا كرد و گفت : اگر مرا ببوسي، من به پرنسس زيبايي تبديل خواهم شد!
او خم شد، قورباغه را بلند كرد و در جيبش گذاشت.
قورباغه دوباره صدا كرد و گفت : اگر مرا ببوسي و به پرنسس زيبايي تبديل كني، براي يك هفته پيش تو خواهم ماند!
مهندس، قورباغه را از جيبش در آورد، لبخندي به او زد و دوباره او را در جيبش گذاشت.
قورباغه اين بار گريه كرد و گفت : اگر مرا ببوسي و به پرنسس زيبايي تبديل كني، براي همیشه پيش تو خواهم ماند!
اين بار نيزمهندس، قورباغه را از جيبش در آورد، لبخندي به او زد و دوباره او را در جيبش گذاشت.
سرانجام قورباغه پرسيد : موضوع چيست؟ من به تو گفتم من يك پرنسس زيبا هستم، كه با تو براي همیشه خواهم ماند. چرا مرا نمي بوسي؟
مهندس گفت : نگاه كن! من يك مهندسم! من براي يك دوست دختر وقتي ندارم! اما يك قورباغه سخنگو واقعاً برايم جالب است!
ما مهندسا همچين آدمايي هستيما!!