ساعت 14
در حالی که نهار رو خوردیم،پشت کامپیوتر نشستم و خودم رو سرگرم کردم.معمولا تا نیاز نشه با همکارام حرف نمیزنم.حوصله حرف زدن در مورد روزمرگی ها رو ندارم.
به صحبت هایی که بین اونا هم رد و بدل میشه توجهی نشون نمیدم.
همکارا رفتن خونه.من موندم و رئیس.
پاهاش رو روی میز انداخته.سیگار گوشه لبش.بوی دود اتاق رو گرفته.تقریبا عادت کردم.
بدون مقدمه ازم پرسید : “جناب سروان یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی!؟”
جا خوردم!
گفتم بفرمایید رئیس!
گفت تا حالا برادر کوچیک تر از خودت رو زدی!؟؟
رفتم تو فکر!
آخرین بار که مهدی رو زده بودم یادم نمیومد!
اما وقتی کوچیک بود،گه گاهی اعصابم خورد میشد،هفت هشت ساله که دیگه دست روش بلند نکردم …
گفتم بچه بود آره!
پرسید تو خونه همه ازت حساب می برن!؟؟
تعجب کردم!
گفتم چرا فکر میکنین اینجوریه!؟
گفت خیلی کم حرفی و سرت تو کار خودته!
خیلی مغروری!
به نظر میاد به تو خونه ازت حساب میبرن!!
به فکر فرو رفتم.
اینجوری نبود!
من اینجوری نبودم…
به گذشته فکر میکنم!
من کی این همه تغییر کردم؟!
انگار از یه نقطه عطف تو زندگیم عبور کردم!
جهت تقعر عوض شده…
یادم نمیاد اون چه دوره ای بود.انگار یه بازه زمانی رو از دست دادم…
رئیس ادامه داد : دنیا دو روزه…
چقد این جمله تکراری بود.علاقه ای به شنیدن حرفاش نداشتم…
یه پک عمیق به سیگارش زد،در حالی که دود رو آروم میداد بیرون و صورتش پشت دود پنهان بود ادامه داد : یه روز خوب،یه روز بد…
اینو تا حالا نشنیده بودم!
کنجکاو شدم به شنیدن ادامش…
از صندلیش بلند شد،در حالی که سیگار رو خاموش میکرد راه افتاد قبل از بیرون رفتن برگشت و گفت : عاقلانه نیست به خاطر اون یک روز بد،روز خوب رو هم از دست بدی…
من موندم و یه اتاق با دود سیگار و یه دنیا فکر در مورد این جمله که مستقیم زندگی منو هدف میگرفت…
ارسال شده توسط موبایل