امروز وقتی داشتم آخرین مراحل کارای فارغ التحصیلی رو انجام میدادم ، تازه باورم شد که دیگه دارم واقعا فارغ التحصیل میشم!
عکس ها رو که میگرفتم ، یه حس خاصی بود که گم شدن پنج سال خاطره رو پشت خودش پنهون می کرد!
خیلی دلم می خواست زود تموم کنم.یه جورایی خیلی عجله داشتم!
نمی دونم دلم واسه اینجا تنگ میشه یا نه!
واسه اون مرد همیشه خواب.واسه کتابخونه ای که هرگز باهاش رفیق نبودم، واسه گروهی که ورودش صمیمیت رو ازم می گرفت …
نمی دونم …